هرروز مردم این شهرازاین مسیر تردد می کنن .یکی به اداره میره ، یکی به مدرسه ، دیگری به تعمیرگاه و....ازاین کار اونا خیلی احساس خوشحالی میکنم .ولی دیروز قلبم آتیش گرفت .نمی دونم چی شده که قسمت من شد درمحلی قرار بگیرم که کنارم یه هتله ،هرروز مردم به این هتل تردد دارن .من هم مثل همیشه ازاین که اونا پاهاشون رو روی صورتم بگذارن غرق شادی میشم . اما اون روز با روزهای دیگه فرق میکرد . یه دفعه دیدم که یه دختر جوون میخواهد با سرازبالای هتل خودشو به من برسونه . من هم متعجب شدم وهم ناراحت . یکدفعه چهرش برام روش شد و فهمیدم کیه . اون اسمش فرینازبود......برای خواندن مطلب اینجا را کلیک کنید.
آری به زودی صبح زیبای ایران را با سرنگونی آخوندها خواهیم دید
پاسخحذف